آهای غریبه... تویی که دستامو وسط راه ول کردی...

بدون اینکه بگویی چرا... بدون اینکه کلمه ای حرف بزنی...

آره با خودتم...با تویی که میای این پیامو میخونی...

و میگی لایک جمله قشنگی بود...

اگر بی دلیل رفتی پس چرا...

نمیدانم دلیل این کارهایت چیست...شاید... میخواهی زخم دلم را بیشتر کنی

یا شاید میخواهی بیشتر عذابم بدی... خودت را نزن به اون راه که من نمیدانم که هستی...

من این یکی را خوب میدانم ، که تو میدانی به کجا آمده ای...

.

.

.

.

باز هم دلنوشته خودم



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:دلنوشته, | 9:28 | نویسنده : یه پسر تنها |

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم

مطمئن باشم که از خوشی میمیرم

چه قشنگ خواند فریدون

ولی من چه دستی را بگیرم...

دستی که در دست دیگریست

من مطمئن هستم که از غصه دق میکنم و میمیرم

او هم عین خیالش نیست... مهم نیست

بگذار او از خوشی بمیرد...چون او لیاقتش همین است...

بیشتر از این نباید انتظار داشت...

.

.

.

.

دلنوشته ی خودم همین الان به ذهنم اومد



تاريخ : شنبه 11 بهمن 1393برچسب:دلنوشته, | 19:48 | نویسنده : یه پسر تنها |

گاهی دلم میگیرد...

گاهی دلم تنگ میشود...

برای او.. برای کسی که همین نزدیکی هاست...

همین دوروبر است...شاید نزدیک تر...

ولی وقتی فکر میکنم میبینم اوست که مرا تنها گذاشت...

اوست که بی دلیل رفت...

اوست که جوابم را نداد...چرا من دلتنگ باشم...چرا غمگین باشم...چرا ، مگر تقصیر من است

من حتی نمیدانم چرا رفت...چرا چیزی نگفت...شاید...ولی نه دیگر بس است... او بد بود نه من...

.

.

.

این متن رو همین الان نوشتم..خیلی دلم گرفته...



تاريخ : شنبه 11 بهمن 1393برچسب:دلنوشته, | 19:41 | نویسنده : یه پسر تنها |